معنی موزه شوش

حل جدول

موزه شوش

از آثار تاریخی استان خوزستان

لغت نامه دهخدا

شوش

شوش. (ع ص، اِ) شوس. مرد دلاور و بهادر. (ناظم الاطباء). شوس. (اقرب الموارد). رجوع به شوس شود. اَبطال شوش شوش، یعنی مختلفند و سخت دلاور. (منتهی الارب).

شوش. (اِخ) مخفف شوشتر:
باغی که بد از برف چو گنجینه ٔ نداف
بنگرش چو دیبای ملحم شده چون شوش.
ناصرخسرو.

شوش. [ش َ / شُو] (اِ) به فارسی جاورس است. (فهرست مخزن الادویه).

شوش. (ع ص، اِ) ج ِ اَشْوَش. (اقرب الموارد). رجوع به اشوش شود.

شوش. [ش َ / شُو] (اِ) شاخهای درخت انگور و به عربی قضبان. (برهان) (رشیدی).شاخهای درخت انگور. (انجمن آرا) (آنندراج): قضبان، شوش. (السامی فی الاسامی). || شاخه. ترکه. شاخ تر باریک. شوشه. شیش. (یادداشت مؤلف). || شمش. خفچه. شوشه. سوفچه: شوش زر. شوش سیم. (یادداشت مؤلف):
یکی سبز خفتان به زر بافته
بر او شوشها بر گهر تافته.
فردوسی.
دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر
همه بندشان شوشهای گهر.
اسدی.
سپیدیش کافور و زردیش زر
یکی بهره را شوشها زو گوهر.
اسدی.

شوش. (اِخ) نام محله ای است به جرجان نزدیک باب الطاق. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).

شوش. [ش َ] (ع ص) درهم آمیخته. گویند: ترکهم شَوْشاً بَوْشاً. (منتهی الارب). و رجوع به بوش شود.

شوش. (اِخ) جایی است نزدیک جزیره ٔ ابن عمر از نواحی الجزیره. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک جزیره ٔ ابن عمر. (منتهی الارب).

شوش. (اِخ) یکی ازبخشهای شهرستان دزفول است. پنج دهستان و حدود سی هزار تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

شوش. (ص) بمعنی خوب و نیک و لطیف است و شوشتر بمعنای بهتر و نیکوتر و لطیف ترباشد. (حمزه ٔ اصفهانی از یاقوت در معجم البلدان).

شوش. (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

شوش. (اِخ) شهری به خوزستان کناررودخانه ٔ شاوور. این شهر پایتخت کشور عیلام قدیم بودو بهمین مناسبت عیلام را سوزیان یا شوشان هم خوانده اند. بعدها در عهد هخامنشیان شوش یکی از چهار پایتخت ایران محسوب میشد. شوش کنونی بخشی است از شهرستان دزفول در خوزستان و قصبه ٔ آن نیز بهمین نام است و 5000تن سکنه دارد. چون بقایای تاریخی چند دولت (عیلام، بابل، هخامنشی، ساسانی، دول اسلامی) در شوش بجا مانده است، از لحاظ باستانشناسی و تاریخی اهمیت بسیار یافته است و هیأت فرانسوی قریب 65 سال است که در آنجا به حفریات مشغولند و آثار گرانبها از قبیل کاشیهای قصر اردشیر و کاخ قراولان خاصه ٔ داریوش و استل حمورابی و غیره از آن بیرون آمده که غالب آنها در موزه ٔ لوور (پاریس) در تالار مخصوص ایران و بخشی نیز در موزه ٔ تهران مضبوط است. در حفاریهائی که بدست دمورگان در سال 1897 م. انجام شده آثاری از دوره ٔ حجر جدید بدست آمده است. در قرن 23 ق. م. شهر مزبور اهمیتی بسزا داشت و تا اواخر قرن پنجم هجری از شهرهای بزرگ ایران بشمار میرفت و پس از آن رو به خرابی نهاد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ایرانشهر ج 2 ص 1791، فهرست اعلام تاریخ ایران باستان، فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 72، یسنا ص 96، 98، مزدیسنا ص 28، 148، ایران در زمان ساسانیان ص 78، فرهنگ ایران باستان ص 125، 130، 289، تاریخ سیستان ص 74، مجمل التواریخ والقصص، مرآت البلدان ج 1 ص 453، روضات ص 759، سبک شناسی بهار ج 1، تاریخ کرد، جغرافیای غرب ایران، معجم البلدان، حدود العالم، تاریخ صنایع ایران، فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 و یشتها ج 1 شود.
در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است که: مرکز بخش شوش شهرستان دزفول است. هوای آن گرم است و در حدود 5000 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت است و آب آن از رودخانه ٔ کرخه تأمین می شود. ایستگاه راه آهن شوش در 3کیلومتری باختر واقع است و مسافت آن تا تهران 714 کیلومتر می باشد. شوش از شهرهای باستانی است و زمانی پایتخت قوم ایلام بوده و آرامگاه مشهور به دانیال پیغمبر در این قصبه است. از اکتشافات باستانشناسی که در اینجا بعمل آمده قانون مشهور حمورابی پادشاه کلده است که اولین قانون عهد باستان شمرده می شود و بر اثر این کاوشها حقایقی درباره ٔ تاریخ این سرزمین بدست آمده که دوران گذشته ٔ آن را و تمدن ایرانیان قدیم را روشن می نماید. طبق بررسی و توجه باستان شناسان معلوم گردیده است که بهنگام آبادی شهر شوش کلیه ٔ معاملات مهم ثبت و شرح آن روی خشت نوشته می شده است. شوش دارای عمارات و کاخ های عالی بوده که سرستون های عظیم آن هنوز باقی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

شوش. (اِخ) نام قلعه ای بزرگ و بسیار بلند نزدیک عقرالحمیدیه از اعمال موصل و گویند آن بالاتر از عقر و بزرگتر از آن است و حب الرمان شوشی بدان نسبت دارد. (از معجم البلدان). قلعه ای است شرقی دجله ٔ موصل و از آنجاست حب الرمان و هندوانه. (منتهی الارب).


موزه

موزه. [زَ / زِ] (اِ) به ترکی چکمه گویند. (از برهان). چکمه و معرب آن موزج است. (از المعرب جوالیقی ص 311). خف. موزج. (دهار) (منتهی الارب). مندل. مندلی.نخاف. قسوب. (منتهی الارب). یک نوع پاافزار که تا ساق پا و زیر زانو را می پوشاند و چکمه نیز گویند. (ناظم الاطباء). پای افزار چرمین بلند ساق. پاافزار. مخف. مسخی. نوعی کفش پوزدار. پاچیله. (یادداشت مؤلف). نوعی پای افزار ساقه دار و ساقه ها عادتاً تا زانو رسد اما از شواهد برمی آید که بر کفش ساقه کوتاه نیز اطلاق شده است، آنکه نیم موزه یا نیم چکمه گویندش:
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
و [صقلابیان] همه پیراهن و موزه تا به کعب پوشند. (حدود العالم).
ابا خواسته بود دو گوشوار
دو موزه بدو در ز گوهر نگار.
فردوسی.
یکی خنجر از موزه بیرون کشید
سراپای او چادر خون کشید.
فردوسی.
همیشه به یک ساق موزه درون
یکی خنجری داشتی آبگون.
فردوسی.
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.
فردوسی.
حلقوم جوالقی چو ساق موزه ست
وان معده ٔ کافرش چو خم غوزه ست.
عسجدی (از لغت فرس اسدی).
چشم چون جامه ٔ غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزه ٔ خواجه حسن عیسی کژ.
منجیک.
بوبکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبه و موزه به خانه ٔ خواجه آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160). جامه و موزه و کلاه خواست (امیرک) و بپوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 226). بوالقاسم دست به ساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). وی نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قباتنگ و بی اندام آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه می زد و موزه ٔ میکاییلی نو در پای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). پس از آن به مدتی دراز مقرر گشت که حال خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). رکابدار را فرموده است پوشیده تا آن رادر اسب نمد یا میان آستر موزه چنان که صواب بیند پنهان کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). ابراهیم بن المهدی را بیافتند با چادر و موزه و همچنان پیش مأمون آوردندش بر سان زنان. (مجمل التواریخ و القصص).
ده جای به زر عمامه ٔ مطرب
صد جای دریده موزه ٔ مؤذن.
ناصرخسرو.
از این سپس تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان.
عمعق بخارایی.
بهانه جستم در شعر موزه قافیه کرد
بدین بهانه فرست آن بهای موزه ٔ من.
سوزنی.
چو جفت موزه ٔ او آمدی ز یال سهیل
اگر نبودی در خوک آیت تحریم.
سوزنی.
گفت در کیش اهل دریوزه
بیست پا را بس است یک موزه.
سعدی.
بنگر که هیچ موضع از موزه ٔ تو تر شده است یا نی. (انیس الطالبین ص 132).
موزه ز آهن کرده اند اندر تقاضای ظفر
تا به معنی برعدو جوشن چو چادر کرده اند.
احمدبن حامد کرمانی.
سپرد راه دویی موزه زان به پا افتاد
کلاه زد دم وحدت از آن بود بر سر.
نظام قاری.
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری.
قرنوص، نوک موزه. صرم و صرمان، موزه ٔ نعل زده. هدم، موزه ٔ کهنه. هبرزی، موزه ٔ نیکو. منقار؛ نوک موزه. جرموق، نوعی از کفش که بالای موزه پوشند و به فارسی خرکش گویند. مهمز؛ میخ آهنین که بر پاشنه ٔ موزه ٔ رائض باشد که بر تهیگاه اسب توسن زند. صلال و صلاله؛ ساق موزه.تدبیس، موزه ٔ خود را زدن بر چیزی تا آواز برآید از آن. مفقع؛ موزه ٔ نوکدار. مُلَکَّم. موزه ٔ درپی کرده. موق، موزه ٔ درشت که بر موزه ٔ دیگر پوشند. فرطوم، بینی موزه. نقل، موزه و نعل کهنه درپی کرده. انقال، موزه نیکو کردن. (تاج المصادر بیهقی). تنقیل، موزه و جزآن نیکو بکردن. (تاج المصادر بیهقی). خف ملدس، موزه ٔ پاره زده. (منتهی الارب).
- بی موزه، بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا:
چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد
که بی موزه درون رفتی به گلزار.
ناصرخسرو.
- پای در موزه کردن، چکمه پوشیدن. پای در کفش یا چکمه قرار دادن. (از یادداشت مؤلف): پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت و گفتی بر چنین چیزهاخوی کرد باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120).
- خار در موزه ٔ کسی افتادن، کنایه است از وحشت و اضطراب بدو دست دادن. (یادداشت مؤلف). نظیر کیک در تنبان کسی افتادن: و خبر به برادرش والی کرمان برسید. خار در موزه اش افتاد و سخت بترسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242).
- دست موزه، تحفه و ارمغان و ره آورد. (یادداشت مؤلف).
- || وسیله و آلت و ابزار. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ دست موزه شود.
- سرموزه، کفشی که در ماوراءالنهر روی موزه به پا میکردند همچون گالوشهای امروزی که در برخی از شهرستانهای ایران از روی پوتین در برف و بوران می پوشند. (از یادداشت مؤلف). موق. و رجوع به ماده ٔ سر موزه در جای خود شود.
- سنگ در موزه ٔ کسی فتادن (یا افتادن)، کنایه است از ناراحت و پریشان و مضطرب گشتن او. کیک در شلوار کسی افتادن. (از یادداشت مؤلف):
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار.
انوری.
- سیه موزگان، موزه سیاهان. موزه ٔ سیاه رنگ به پا کردگان:
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران.
منوچهری.
- موزه ٔ بلغار، ظاهراً مراد چکمه ای است که از بلغار آرند:
صد کفش و گیوه در طلبش بیش می درم
چون آرزوی موزه ٔ بلغار می کنم.
نظام قاری.
- موزه پوشیدن، تخفف. (منتهی الارب). چکمه به پا کردن. چکمه پوشیدن: خوارزمشاه موزه و کلاه پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355).
- موزه ٔ چینی، کفش و چکمه ای که در چین ساخته و دوخته باشندش. (از یادداشت مؤلف). موزه ٔ منسوب به چین یا در چین دوخته یا به تقلید موزه ٔ ساخت چین درست شده:
از خر و بالیک آنجای رسیدم که همی
موزه ٔ چینی می خواهم و اسب تازی.
علی قرط.
- موزه در پای آوردن، کنایه از مضطرب وسراسیمه شدن. (آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 337). بی تأمل و اندیشه به کاری پرداختن:
اگر سرمایه ٔ شاهی وقار است
شه آن باشد که چون کوه استوار است
به هر کاری نیارد موزه در پای
به هر بادی نجنبد چون خس از جای.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- موزه در گل ماندن، کنایه است از درمانده شدن و پای بند گشتن و دشواری و سختی کشیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مقید و گرفتار شدن است. (از مجموعه ٔ مترادفات ص 341).
- موزه ٔ شتر، خف. سپل شتر. سبل. (مجمل اللغه).
- موزه کشیدن، بیرون آوردن موزه از پای. درآوردن موزه.
- موزه و گل، کنایه از ماندگی و پای بندی است. (از آنندراج). کنایه از دشواری و صعوبت کاری است. مقابل موی و خمیر یا موی و ماست که کنایه از سهولت و آسانی عمل است و سهل الحصولی آن:
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
اکنون مثل او مثل موی و خمیر است.
انوری.
- نیم موزه، نیم چکمه. نوعی موزه با ساقه ٔ کوتاه:
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 26).
- امثال:
پیش از آب موزه کشیدن، بیرون آوردن کفش پیش از رسیدن به رودخانه. (از امثال و حکم دهخدا).بیش از حد تعجیل و شتاب داشتن.
|| مقصود زیره ای (تخت کفشی است) که به توسط ریسمان یا تسمه ای که از میان انگشت ابهام و سبابه ٔ پا گذرانیده می شده و پاشنه را دور می زده است روی پا بسته می شده و محتمل است که همین نوع موزه در بسیاری از موارد کفش یانعلین خوانده شده باشد. یونانیان و رومانیان بعضی از اوقات چنین کفشی می پوشیده اند. (از قاموس کتاب مقدس).

معادل ابجد

موزه شوش

664

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری